غزل مناجاتی با خداوند
سائـلـی بیـچـارهام در بین راه افـتادهام بیکس و تـنها شدم بیسـرپـناه افتادهام باید امشب گریۀ سیری کنم بر حال خود بیحـیایی کردهام در قعـر چاه افتادهام هر چه دادی آبرویم در عوض هر روز و شب آبـرویت بُردهام حال از نگـاه افـتادهام دردسرشد این دو چشمی که به هرجارفته است دیگر از حال دعا و اشک و آه افتادهام بر زبان گفتم تو را میخواهم اما در عمل هِی دلت خون کردم و در اشتباه افتادهام نالههایم بین روضه بیاثر مانده ز بس بعـد هـیأت هـا دوباره در گـناه افتادهام خستهام از این گرفتاری ببین شرمندهام در بغل گیرم که من بیتکیه گاه افتادهام چارۀ کارم فقط راهی شدن تا کربلاست بـاز یاد آن حـریـم و بـارِگـاه افـتـادهام خواب دیدم از دم باب الحسین بر سر زنان رفتم و با گریه پائـین پای شاه افتادهام وای از آن لحظهای که خواهری ناله زده بیبـرادر در میـان یک سـپـاه افـتادهام |